۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

مسیح علی نژاد ; مسافر ایرانم

ایرانی که تا دیروز اگر دربان فلان مسجد محل به میزان اعتقاد ما به خدا و ولایت و نماز میت و چه و چه شک می کرد، کافی بود تا ملتی خانه خراب شود و از شغل و تحصیل و یک زندگی معمولی باز ماند. اما امروز شک بزرگ همان ملت، به نتیجه انتخابات، دولتی را خانه خراب کرده است. این است برتری شک ما به شک آنها...
مسافر ایرانم، ایرانی که تا دیروز اگر دربان و نگهبان فلان مسجد محل به میزان اعتقاد ما به خدا و ولایت و نماز میت و چه و چه شک می کرد، کافی بود تا ملتی خانه خراب شود و از شغل و تحصیل و یک زندگی معمولی باز ماند. اما امروز شک بزرگ همان ملت، به نتیجه انتخابات، دولتی را خانه خراب کرده است. این است برتری شک ما به شک آنها، که این روزها حضرات از دولت ورزی و قدرت فروشی و حکمرانی باز مانده اند.

زندان بان شده اند ، گرفتار زندانیان ما شده اند . حتی بدن بی جان ندا و سهراب و مسعود و اشکان و باقی برادران و خواهران شهیدم روی دست شان باد کرده است و به چه کنم چه کنم افتاده اند. تا دیروز ما نمی دانستیم با آنها چه کنیم، از این پس آنها نمی دانند با ما چه کنند؟ خوش است این گیجی مفرط دولت که محصول اش گنج حضور ماست در انتخاباتی که به جای تحریم، رای دادیم و حالا طلبکار به میدان آمده ایم ورنه بی حضور ما ، دولتی با رای اندک می آمد و فخر انتخاب دموکراتیک اش را به جهان، گران می فروخت.
مسافر ایرانم، ایرانی که در شب های مناظره محمود احمدی نژاد با میرحسین موسوی و مهدی کروبی، مردم می دیدند که حاکمیت چه بازیگرانه به ملت مهربانی می کرد و دولت نیز مهرورزی می کرد. طرفداران احمدی نژاد درست روبروی دانشگاه تهران به صورت ما گل پرتاب می کردند. اما تنها چند شب بعد، از میان همان جمعیت، گلوله توی سینه خواهران و برادرانم شلیک کردند و باتوم بر تن و جان شان کشیدند و بعد هم به امام زمان نامه نوشتند، مثل باقی دروغ های این روزهای خود، برای امام شان هم خالی بستند و گفتند که اسلحه حمل نمی کردند.
ما به همان قانون نیم بند پایبند شدیم و پای صندوق های رای رفتیم، اما هنوز ما در مرکز های رای گیری بودیم که آنها بی قانونی آغاز کردند، یکی پس از دیگری: پایان زود هنگام ساعت انتخابات ، شمارش زود هنگام نتایج آرا، تایید زودهنگام ریاست جمهوری احمدی نژاد پیش از نظر نهایی شورای نگهبان و به تازگی اعلام زود هنگام معرفی مشایی مساله دار به عنوان معاون اول، پیش از مراسم تنفیذ. شگفتا بر این همه شتاب شبهه ناک که کودتا کمترین نام است برای آن.
مسافر ایرانم، ایرانی که تا دیروز همه چیزمان به همه چیزمان می آمد. مجلس مان به ملت قهر کرده و ساکت مان، شورای مان به سرمای حضورمان و از همه مهمتر دولتمرد کوتاه ما به بی حوصلگی های دراز مان می آمد اما از این پس دولت دروغ کجا و ملتی که صادقانه به صندوق های رای اعتماد کرد، کجا؟ گریه مادران داغدار ما کجا و گریه سیاستمداران، پشت تریبون های رسمی کجا؟ سهراب و ندا و باقی برادران و خواهران‌ام، جان ناقابلی داشتند که همان را هم تقدیم ملت کردند . اندک آبرویی هم داشتند که آن هم شد آبروی کل ایرانیان در جهان.
مسافر ایرانم....به گمانم اشتباه می گویم. نه من مسافر ایرانم و نه شما مهاجر ایرانید. صاحب ایرانم، مسافران، همان اقتدارگرایانی هستند که چند صباحی به خانه ما ایران آمده اند و بساط تحجر و انحصار طلبی و خودی و ناخودی پهن کرده اند. مسافران هم آنان‌اند که سلیقه ها، عقیده ها، گفتمان ها، آرمانها، مذهب ها و مکتب های دیگر را بر نمی تابند و حتی مسجد و منبر مسلمانانی که به شیوه آنها مسلمانی نمی کنند را هم خراب می کنند. مسافران همان صاحبان اندیشه دگم و طالبان دیکتاتور مسلکان اند که برای کشتن یک زن محجبه در آلمان سینه دری می کنند اما در خانه خودشان، جنازه پشت جنازه در سردخانه‌های شهر پنهان کرده اند . مسافران این روزها صاحب خانه های خیالی ایران شده اند . عجیب بی رحم شده اند. مردم را در برابر مردم گذاشته‌‌اند و قصه گلادیاتورها را دوباره ورق می زنند. حالا ما صبوری می کنیم و با هم و در کنار هم، مسافران را رسم ادب و میهمانی یاد می دهیم . کماکان با همان قانون نیم‌بندی که به تن قانون گذاران مان زار می زند، مبارزه را ادامه می دهیم.
قاعده همان قاعده پیشین است در خیابان های تهران: جنگ مسلحان است و موبایل داران، جنگ اسلحه است و الله اکبر، جنگ باتوم است و بغض، جنگ گاز اشک آوار است گلوی پرفریاد، جنگ دروغ است و دوربین، جنگ فشنگ است و فیس بوک. جنگ تلویزیون است و توییتر، جنگ قدرت است و غیرت و این جنگی است که دولت ایران به ملت ایران تحمیل کرده است و شعار : «تا احمدی نژاده، هر روز همین بساطه » نیز ادامه همان شعار معروف روزهای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است که فریاد می زدند: جنگ،جنگ تا پیروزی.
و اما فرجام این روزها چه خواهد شد؟ پاسخ واضح است . آنچه باید می شد، شد. آنچه باید اتفاق می افتاد، افتاد. انتخابات ایران و رخدادهای بعدش هم تلخ بود هم درخشان . تلخی اش که گفتن ندارد کافییست تنها یک نگاه ساده بدوزی به چشمان مادران داغدار و خانواده هایی که هنوز گمشده دارند و از این زندان به آن زندان و از این سردخانه به آن سردخانه، دنبال دلبندان خود می گردند . آتش می گیرد دلت از آتشی که در دل همخانه برپاست. اما درخشان از آن رو که ملت در یک گردش عاقلانه جایش را با دولت و حاکمیت عوض کرده است.
تا دیروز زنان، جوانان، معلمان، دانشجویان، روزنامه نگاران، وبلاگ نویسان و حتی شهروندان معمولی در تاکسی ها و اتوبوس های شهر، پس از هر کار و گفتاری به شکل فاجعه انگیزی احساس نا امنی می کردند، اما از این پس این دولت و قدرت است که بیش از ما دلش می لرزد و مردانش احساس نا امنی می کنند. در کابینه کابوس اعتراض ما را می بینند، سپاه و بسیج و نهادهای امنیتی و اطلاعاتی از صدای سکوت راهپیمایی کنندگان هم هراسیده اند. خواب بر بزرگان شهر حرام شده است. جوانان به نماز جمعه می روند، نماز وحشت بر پیران قدرت واجب می شود. برای هر تصمیم شان هزار گارد ویژه و مامور و ابزار مبارزه به کار می بندند. خانه قدرت نا امن شده است.
احساس نا امنی از خود نا امنی کشنده تر است. اما این روزها احساس عدم امنیت از بدنه جامعه به بدنه حاکمیت منتقل شده است، چنانچه از صدای الله اکبر و فاتحه مردم بر مزار شهیدان هم می ترسند و شبانه بر در می کوبند و دستور «الله اکبر ممنوع » صادر می کنند و روزانه به بهشت زهرا می روند و به عزاداران هم دستور «فاتحه خوانی» ممنوع می دهند. از عزای ما هم می ترسند. به گمانم شاملو اگر زنده بود و می دید عزای ما هم بساط سور و ساط مستان قدرت را بر هم می زند، جای آنکه بگوید :
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را به سفره نشسته است
شعری دوباره می سرود:
ابلیس پیروز مست، سوز عزای ما را به لرزه نشسته است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر